ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﻣﺎﯾﻪ ﻧﻨﮓ ﻋﺮﺏ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ! ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﮐﺎﻥ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﺍﻧﺠﺎﻣﯿﺪ...
ﻧﯿﺎﮐﺎﻥ ﭘﺎﮐﻤﺎﻥ ،
ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ،
ﺷﺐ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﯿﻨﻮ ( ﺍﻟﻬﻪ ﺯﻥ ) ﻭ ﻣﯿﺘﺮﺍ ( ﺍﻟﻬﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ) ﺭﺍ ﺑﻨﺎﻡ ﯾﻠﺪﺍ ﻧﺎﻡ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ,
ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﯾﻠﺪﺍ، ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻧﺎﻡ ﻭﻃﻦ ﻭ ﻋﺮﻭﺱ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ، ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻬﺮبانان ...
ﯾﻠﺪﺍیتان پیشاپیش ﻣﺒﺎﺭﮎ.....
*تقدیم به فرزندان آریایی *
راه کج بود نشد تا به دیارم برسم فال من خوب نیامد که به یارم برسم
بیقراری رسیدن رمق از پایم برد نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم
شهریاری پر از اندوه ثریا هستم شاید آخر سر پیری به نگارم برسم
استخوان سوز سیاهی زمستان شدهام بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم
عشق هرروز دلم را به کناری میبرد عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم
مرگ دلبستگی آخر دنیای من است میروم شاید روزی به مزارم برسم
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من وز گوشهنشینان توخاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیهپوش اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژنتر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟ دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم چون باز شوم از سرت ای مه به نگاهی
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر در آرزوی آنکه بیابم به تو راهی
نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن سر گشته ام ای ماه هنر پیشه پناهی
در فکر کلاهند حریفان همه هشدار هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
بگریز در آغوش من از خلق که گل ها از باد گریزند در آغوش گیاهی
در آرزوی جلوه ی مهتاب جمالش یارب گذراندیم چه شب های سیاهی
یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر شایان گذشت تو مرا نیست گناهی
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن که هنوز وصلهی دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشتههای شیرین چه ترانههایه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را غم یار بیخیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن نه همه تنور سوز دل شهریار دارد