سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک بادهی وحدت سافی است سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
چند بر سینه زدن سنگ محبت باری سر به سکوی در آینهروئی بزنیم
آری این نعرهی مستانه که امشب ما راست به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
نالهی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم
فرزند آقا سید اسماعیل موسوی معروف
به حاج میر آقا خشکنابی در سال 1325 هجری قمری
(شهریور ماه 1286 هجری شمسی)
در بازارچه میرزا نصرالله تبریزی واقع در چایکنار
چشم به جهان گشود.
در سال 1328 هجری قمری که تبریز آبستن حوادث
خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به روستای قیشقورشان
و خشکناب منتقل نمود. دوره کودکی استاد در آغوش طبیعت
و روستا سپری شد که منظومه حیدربابا مولود آن خاطراتست. در سال 1331 هجری قمری پدرش او را برای ادامه تحصیل به تبریز باز آورد و او را در نزد پدر شروع به فراگیری مقدمات ادبیات عرب نموده و در سال 1332 هجری قمری جهت تحصیل اصول جدید به مدرسه متحده وارد گردید و در همین سال اولین شعر رسمی خود را سرود و سپس به آموختن زبان فرانسه و علوم دینی نیز پرداخته و از فراگیری خوشنویسی نیز دریغ نمیکرد که بعدها کتابت قرآن، ثمره همین تجربه میباشد.
در سیزده سالگی اشعار شهریار با تخلص بهجت در مجله ادب به چاپ میرسید. در بهمن ماه 1299 خورشیدی برای اولین بار به تهران مسافرت کرده، و در سال 1300 توسط لقمان الملک جراح در دارالفنون به تحصیل میپردازد. شهریار در تهران تخلص بهجت را نپسندیده و تخلص شهریار را پس از دو رکعت نماز و تفأل از حافظ میگیرد.
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم روم به شهر خود و شهریار خود باشم
شهریار از بدو ورود به تهران با استاد ابوالحسن صبا آشنا شده و نواختن سه تار و مشق ردیفهای سازی موسیقی ایرانی را از او فرا میگیرد. او همزمان با تحصیل در دارالفنون به ادامه تحصیلات علوم دینی میپرداخت و در مسجد سپهسالار در حوزه درس سید حسن مدرس حاضر میشد.
درسال 1303 وارد مدرسه طب میشود واز این پس زندگی شور انگیز
و پرفراز و نشیب او آغاز میشود.
در سال 1313 و زمانی که شهریار در خراسان بود
پدرش حاج میرآقا خشکنابی فوت میکند.
او سپس در سال 1314 به تهران بازگشته و
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند(باصدای استادشهریار)
ادامه مطلب ...
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمی برد دل من که دست بردی از این بخت بدبیارم نیستسید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، شاعر پارسیگوی آذریزبان، در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی در روستای خشکناب در بخش قرهچمن آذربایجان متولد شد. او تحصیلات خود را در مدرسه متحده و فیوضات و متوسطه تبریز و دارالفنون تهران گذراند و وارد دانشکده طب شد. سرگذشت عشق آتشین وناکام او که به ترک تحصیل وی از رشته پزشکی در سال آخر منجر شد، مسیر زندگی او را عوض کرد و تحولات درونی او را به اوج معنوی ویژهای کشانید و به اشعارش شور و حالی دیگر بخشید. وی سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگی شاعرانه پربار در ۲۷ شهریور ماه ۱۳۶۷ هجری شمسی درگذشت و بنا به وصیت خود در مقبرة الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.