شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من رو به حریم کعبهی لطف آله کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسهی تو به کام من کوه نورد تشنه را کوزهی آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم بیتو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
سایه جان رفتنیاستیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هالهی شاهین اجل ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتیای را که پی غرق شدن ساختهاند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمهی نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری سینهی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب "آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری"
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهیبالایان این چه راهیست که با عالم بالا داری
ای چشم خمارین تو و افسانه نازت وی زلف کمندین من و شبهای درازت
شبها منم و چشمک محزون ثریا با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار ای جاده انصاف ندیدیم ترازت
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم ای شاه به نازم دل درویش نوازت
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کویعافیت دانیم و منزلگاه انس ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا